کد خبر 149167
۲۳ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۱:۱۱

گفت‌وگو با پروین سلیحی همسر شهید «مرتضی لبافی‌نژاد»؛

پس از آزادی؛ فرزندم من را نمی‌شناخت

پس از آزادی؛ فرزندم من را نمی‌شناخت

حیات- پروین سلیحی از شرایط مبارزات خود در کنار همسرش؛ شهید «لبافی‌نژاد» می‌گوید: ما می‌توانستیم بدون اینکه هزینه‌ای صرف کنیم با خیالی آسوده در آمریکا درس بخوانیم و زندگی کنیم اما همسرم فعالیت‌های سیاسی را به ادامه تحصیل در آمریکا ترجیح داد.

به گزارش خبرنگار حیات، پروین سلیحی؛ همسر شهید دکتر «مرتضی‌ لبافی‌نژاد» بعد از ازدواجش با وجود سن کم پا به پای همسرش به مبارزه علیه رژیم طاغوت پرداخت. شهید «لبافی‌نژاد» جزو آن دسته از شهدای قبل از انقلابی بود که منافقین به علت اعتقادات شدید مذهبی وی هیچگاه نگذاشتند وی از جریانات انحرافی آنان مطلع شود به همین علت او را به تبریز منتقل کردند و سرانجام توسط همین منافقین لو داده شد و از سوی ساواک دستگیر شد و در سن سی ویک سالگی به شهادت رسید. همسرش پس از دستگیری شهید «لبافی‌نژاد» زندانی شد و در همان زمان به علت اینکه هنوز به سن قانونی نرسیده بود در دادگاه اطفال به دو سال حبس محکوم شد. سلیحی در گفت‌وگویی که با خبرنگار حیات داشته است به روزها و لحظاتی اشاره می‌کند که شاید تصورش برای هر فردی ممکن نباشد. روزهایی که در پس آن حتی فرزندش وی را نمی‌شناخت.

از نحوه آشنایی‌تان با شهید «مرتضی لبافی‌نژاد» بگویید؟ اینکه در چه سالی ازدواج کردید؟ 

من اصالتا اصفهانی هستم و تا زمان ازدواجم در اصفهان زندگی می کردم. همسرم هم اصالت اصفهانی داشت؛ اما در تهران به دنیا آمده و بزرگ شده بود. وی دارای خانواده مذهبی بود به همین دلیل خواهان وصلت با خانواده‌ای بودند که اعتقادات مذهبی محکمی داشته باشند. در سال 1351 ازدواج کردیم؛ آن موقع من هنوز به شانزده سالگی هم نرسیده بودم و چون قانون ازدواج 16 سال به بعد بود، چند ماهی گذشت و بعد عقدمان را ثبت محضری کردیم. 

همسرم دوازده سال از من بزرگتر بود و وقتی دوره پزشکی و سربازی را به اتمام رساند تصمیم به ازدواج گرفت؛ ضمن اینکه یک مبارز سیاسی هم بود. در آن سال‌ها شهید «لبافی‌نژاد» جزو سه نفری بود که برای تخصص پزشکی نامش برای تحصیل در آمریکا درآمده بود که بعد از مدتی وی به علت فعالیت‌های سیاسی از ادامه تحصیل در آمریکا منصرف شد. 

 

آیا شرطی برای ازدواج با شهید «لبافی‌نژاد» داشتید؟

اصلا. شرطی برای ازدواجمان نگذاشته بودم به قدری در کنار وی احساس آرامش داشتم که داشتن یا نداشتن شرایطی برایم اهمیت نداشت. در کل رفتار و نگاه عمیق همسرم بود که باعث شد من هم به مبارزات رو بیاورم. برایم این مهم بود که فقط ایشان در زندگی من حضور داشته باشد. باید بگویم درصد خیلی کم این احساس به ازدواج ما مربوط می‌شد. در حقیقت همین احساس را اغلب اطرافیان و خانواده وی به مرتضی داشتند. 

آیا زمانی که با شهید «لبافی‌نژاد» ازدواج کردید از دیدگاه‌های سیاسی وی باخبر بودید و می‌دانستید که ایشان یک مبارز علیه رژیم طاغوت است؟

بله زمانی که ازدواج کردیم در جریان تمام افکار و عقاید ایشان بودم اما نه به صورت کامل و چندان در جریان جزییات کار قرار نداشتم. وی زندگی خاصی داشت و نمی‌توانست با هر کسی ازدواج کند و همیشه می‌خواست با کسی ازدواج کند که با شرایط وی آشنا باشد و کنار بیاید. در کل خانواده‌های مبارزان سیاسی آن زمان چندان در جریان فعالیت‌هایشان نبودند. پدر و مادر همسرم من هم به صورت کاملا جزئی از فعالیت‌های فرزندشان آگاهی داشتند و فقط در این حد می دانستند که وی یک مبارز است و در زمان ازدواجمان تا همین حد هم به من گفت و زمانی به صورت کامل در جریان جزئیات کار قرار گرفتم که ازدواج کرده بودیم. 

همانگونه که گفتم شهید دارای شخصیتی محبوب میان خانواده و فامیل بود. وی هیچگاه به من امر و نهی نمی‌کرد که حتمن باید به دیدگاه خاصی اعتقاد پیدا کنم. خودش زمینه خوبی برای من به وجود آورده بود که با افکار و اعتقاداتش آشنا شوم چیزی که برای من اهمیت داشت اعتقادات مذهبی همسرم بود. 

آیا شما خودتان انتخاب کردید که با مبارزات سیاسی علیه رژیم طاغوت بپردازید؟

ابتدا با شناخت کامل وارد فضا شدم. یکی از برنامه‌های ما تفسیر قرآن بود و وقتی کسی به لحاظ منطقی در قرآن تدبر کند چیزی جز انتخاب راهی که قرآن نشانش می‌دهد برایش باقی نمی‌ماند. وقتی فهمیدم حاکمیتی که ما داریم اسلامی نیست و کشور ما استقلال کافی ندارد و با دستورات اسلامی هیچگونه مطابقتی ندارد راهم را انتخاب کردم. در حقیقت من با مطالعه پی بردم چراکه مسائل مبارزاتی احساس‌پذیر نیست و باید با منطق و فکر انتخاب شود. چنانچه اگر فردی با احساسات در این مسائل پیش برود قطعا با شکست مواجه می‌شود.  

با توجه به اینکه شما و همسرتان از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بودید چرا راه مبارزه را انتخاب کردید؟

به نکته خوبی اشاره کردید شرایط همسر من به گونه‌ای بود که ما می‌توانستیم بدون اینکه هزینه صرف کنیم و با خیالی آسوده در بهترین کشور دنیا درس بخوانیم و ادامه دهیم؛ اما شهید «لبافی‌نژاد» تمام این شرایط را رها کرد و انتخابش مبارزه با رژیم طاغوت بود. با اینکه وی در رشته چشم‌پزشکی قبول شد اما بعد از مدتی فهمید که چشم‌پزشکی چندان به نغع مبارزاتش نیست و به همین دلیل رشته تحصیلی خود را تغییر داد. 

شرایط زندگیتان چگونه بود؟

شرایط زندگی من بسیار ساده بود. در واقع این نوع زندگی را انتخاب کرده بودیم. با اینکه من در خانواده متمولی بزرگ شده بودم اما زندگی دنیوی برایم جذابیتی نداشت و علاقه و پذیرش چنین زندگی که برای راحتی مردم باشد برایم جذاب‌تر بود. همسرم هر حقوقی که دریافت می‌کرد را به سه بخش تقسیم می‌کرد؛ همیشه قسمی را برای فقرا و قسمی را برای مبارزات و میزان خیلی کمی را برا خودمان کنار می‌گذاشتیم. 

در کل زندگی ما به گونه‌ای بود که هر لحظه منتظر بودیم توسط ساواک دستگیر شویم و این نگرانی همیشه وجود داشت. اما زندگی لذت‌بخشی داشتیم؛ هرگاه که صدای زنگ درخانه می‌آمد اولین فکری که به ذهنمان می‌رسید هجوم ساواکی‌ها به داخل خانه بود به همین دلیل همیشه لباس نیمه آماده‌ای به تن داشتیم. روزها معمولا با تشویش و استرس سپری می‌شد. در آن زمان ما نمی‌توانستیم حتی کتابی را به راحتی بخوانیم بارها شده بود به خانه‌های ما هجوم آورده بودند و کتابخانه‌ها را می‌گشتند تا اگر کتاب‌های ممنوعه‌ای داشتیم به عنوان سند جرم ثبت شود. ما هم اغلب صفحات اول کتاب‌ها را پاره می‌کردیم تا نام کتاب و نویسنده پنهان بماند و اغلب کتاب‌‎هایی که می‌خواندیم را با رعب و وحشت نگه‌داری می‌کردیم. از جمله کتاب‌هایی که به جنگ‌های آمریکا علیه ملت‌ها اشاره کرده بود یا کتاب‌هایی که درباره فراماسونری نوشته شده بود.

آیا در برخی موارد که ترس سراغتان می‌آمد از ادامه فعالیت‌هایتان مضطرب نمی‌شدید؟

نمی‌توان گفت که هیچ ترسی نداشتیم و ما در آن شرایط نمی‌ترسیدیم؛ قطعا از نام ساواک دلهره زیادی در ما به وجود می‌آمد؛ اما روز به روز به کارمان و فعالیت‌هایمان اعتقاد بیشتری پیدا می‌کردیم چراکه رفتارها ما برخواسته از جهان‌بینی بود که در خود پرورش داده بودیم. در کل به عقیده من هر چیزی به جهان‌بینی و زیرساخت‌های فکری انسان بر می‌گردد و رفتارهای آدم بر اساس این جهان‌بینی شکل می‌گیرد. ما با مطالعه و حفظ قرآن بود که می‌توانستیم چنین شرایطی را تحمل کنیم. 

از فعالیت‌هایتان در آن زمان بگویید؟

فعالیت‌های ما کاملا برنامه‌ریزی شده بود و تقریبا همه می‌دانستیم که باید چه کارهایی را انجام دهیم. همسرم در کنار کارهایی که انجام می‌داد برخی فعالیت‌ها را به من می‌سپرد. برای مثال اگر قرار بود من بسته‌ای را به دست کسی بسپارم در بسیاری موارد نمی‌دانستم که داخل آن چیست اما همیشه مطمئن بودم که باید این کار انجام شود و سوالی نمی‌پرسیدم. حتی نام واقعی همدیگر را نمی‌دانستیم و با اسامی مستعار یکدیگر را می‌شناختیم.

 

چه زمانی شما و همسرتان توسط ساواک دستگیر و زندانی شدید؟ کمی از نحوه دستگیریتان بگویید.

سال 1354 تقریبا فرزندم هشت ماهه بود که در شهر تبریز همسرم توسط ساواک دستگیر شد. وی در یک درمانگاه طبابت می‌کرد و ما همیشه ظاهر زندگی خود را حفظ می‌کردیم که روزی توسط یکی از اعضای گروه لو داده شدیم و ساواکی‌ها مقابل درب درمانگاه همسرم را دستگیر کردند. من از تاخیرش فهمیدم که دستگیر شده چراکه بر اساس قراری که گذاشته بودیم اگر مرتضی سر ساعت نمی‌رسید من باید می‌فهمیدم که توسط ساواک دستگیر شده است. درست در همان لحظه خواب دیدم که مرتضی را دستگیر کرده‌اند و وقتی از خواب بیدار شدم به سرعت به انهدام برخی مدارک پرداختم و سریع از خانه خارج شدم و به تهران بازگشتم. 

زمانی که به تهران بازگشتم با منزل پدری همسرم تماس گرفتم و از لحن صحبت پدر وی  متوجه شدم که آن‌ها هم از سوی ساواک تحت‌نظر هستند؛ به همین دلیل به منزل خواهرش رفتم و آن‌جا بعد از یک روز من هم دستیگر شدم.

کمی از شرایط بازجویی و شکنجه‌هایی که شدید بگویید؟

شکنجه‌هایی که می‌دادند بسیار دردناک بود. من همسرم را زمانی دیدم که شکنجه زیادی شده بود اما همچنان به لحاظ روحی کاملا محکم و با صلابت بود. در آن زمان شهید «لبافی‌نژاد» با دو الی سه کلمه به گونه‌ای با من صحبت کرد که فهمیدم کسی ما را لو داده است و متوجه شدم در بازجویی چه باید بگویم. بعد از دستگیری دوباره من را به منزل خواهر همسرم بردند تا دیگر اعضای تیم را شناسایی کنند. نزدیک به سه هفته با حضور نیروهای ساواک در منزل آنان بودیم و شرایط دشواری در این زمان سپری شد. تا اینکه یکی از اعضای تیم تماس گرفت اما نیروهای ساواک موفق به ردیابی و دستگیری وی نشدند و بعد در گزارش خود اعلام کردند که من همکاری نکرده‌ام.

در زمان شکنجه چیزی که بسیار شکنجه‌شدگان را آزار می‌داد ناسزا و فحش‌هایی بود که به افراد می‌دادند. در ابتدا وقتی دستگیر شدم با دیدن راه‌روهای مخوف و صدای فریاد شکنجه‌شدگان به شدت ترسیدم و همان موقع یک سیلی محکم به خودم زدم تا بدانم که در چه راهی قدم گذاشته‌ام. قبل از شکنجه تمام دستگیرشدگان را به صف می‌کردند و این خود نوعی آزار روحی بود. از شکنجه‌های رایج شکنجه‌گران ساواک کابل بود که بر خلاف نام آن بسیار دردناک بود. 

یکی دیگر از شکنجه‌ها سوزاندن با سیگار روشن بود که به قدری درد زیادی می‌کشیدیم، متوجه سوزش‌های اینچنینی نمی‌شدیم. بعد از پنج الی شش ماه بازجویی و شکنجه در چهارم بهمن ماه سال 1354 همسرم تیرباران و شهید شد و چون سن من هنوز به هجده سال نرسیده بود؛ من را به دادگاه اطفال بردند و از حکم اعدام به دو سال زندان محکوم شدم و بعد به زندان اوین رفتم. تا اینکه در سال 56 از زندان آزاد شدم. بعد از آزادی وقتی به منزل پدر همسرم بازگشتم فرزندم من را نمی‌شناخت و تصور می‌کرد که من فردی غریبه هستم.

اطلاعی از بازجوهای خودتان که درآن زمان در ساواک بودند دارید؟

بازجوی من به نام منوچهری بود که به خارج از کشور فرار کرد و چندی پیش فهمیدم که خودکشی کرده است. بازجوهای تراز اول ساواک هم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی دستگیر شدند. 

از فعالیت‌هایتان در بعد از زندان بگویید؟

بعد از آزادی همراه با فرزندم تا سال‌ها با پدر و مادر شهید «لبافی‌‌نژاد» در تهران زندگی کردیم. تا اینکه پدر همسرم در سن 63 سالگی از دنیا رفت و من به همراه پسرم و مادر همسرم به زندگی در تهران ادامه دادیم. پس از مدت زمان کوتاهی مشغول به ادامه تحصیلات در رشته بهداشت مادر و کودک در دانشگاه اصفهان شدم.  بعد از آن در کمیسیون پزشکی مجلس مشغول شدم و در یک دوره‌ای هم نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی بودم. سپس در معاونت درمان وزارت بهداشت و درمان و آموزش پزشکی مشغول به فعالیت شدم و مدتی هم در مرکز صدا و سیما به عنوان مشاوره پزشکی برای بانوان فعالیت کردم تا اینکه از سال 1394 بازنشسته شدم.  

با توجه به اینکه خودتان در اوج جوانی مبارز سیاسی بودید و زندانی هم شدید چه توصیه‌ای به دخترهای جوان جامعه در این روزها دارید؟

متاسفانه ما همه مسائل را به گردن دشمن می‌اندازیم گرچه دشمن در انحراف جوانان بی‌تاثیر نیست. علاوه‌بر هشت سال جنگ تحمیلی ما هنوز هم در جنگی نابرابر با  فرهنگ غربی هستیم؛ اما ما آنگونه که باید و شاید نتوانستیم در مسائل آموزشی و تربیتی خوب عمل کنیم و دشمن هم بر این موج‌ها سوار شده است. وقتی دشمن نتوانست در عرصه نظامی حریف نظام جمهوری اسلامی شود، همه تلاشش را در حوزه فرهنگ به کار گرفت تا از این راه به انحراف جوانان و تضعیف نظام جمهوری اسلامی بپردازند. جوانان باید بر اساس مطالعه و شناخت خودشان راه و روش زندگی خود را انتخاب کنند و تلاش کنند زندگی هدفمندی داشته باشند. در غیر این صورت طعمه‌ای برای نقشه‌های دشمن خواهند شد. جوانان نباید تحث‌تاثیر فضاهای حسی و روانی دشمنان فرهنگی کشور قرار بگیرند. توطئه‌های دشمن بسیار زیاد و نشانه‌گیری شده است. نباید بدون فکر و اعتقاد چیزی را پذیرفت.

انتهای پیام/

برچسب‌ها